مادر! از تشنگی مُردم.
می گویند جبهه های ایران، تکرار دوباره کربلاست و لحظه لحظه آن، صحنه های عاشورا را در ذهن انسان، زنده می کند؛ سرهای جدا شده از بدن، دست های قطع شده، چشمان تیرخورده، شهیدان 13 ساله و… عطش. آری، چیزی که در جبهه زیاد یافت می شد، لب های خشکی بود که آب را در حسرت خود گذاشتند و از دست مولایشان سیراب شدند.
ما نبودیم و ندیدیم؛ اما می خوانیم از قول کسانی که بوده اند و دیده اند:
سوار بلم بودیم و از شناسایی برمی گشتیم.
رضا دشتی، زخمی شده بود؛ خون ریزی اش شدید بود؛ آب می خواست که نداشتیم و از آب شط هم که نمی شد بهش داد.
رضا بین آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهید شد.
****
دیگر داشت باورش می شد که دستش انداخته اند؛ دو سه دوری می شد که به هر کی تعارف می کرد، می گفت: «بده به اون های دیگه؛ من هنوز خیلی تشنه ام نشده».
حالا هر کدامشان را که نگاه می کردی، داشت از حال می رفت.
***
قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها. می گفت: «مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه».
پا شد برود طرف اسرای دیگه، که آرپی جی سرش را پراند؛ تشنه بود و قمقمه هم دستش.
***
دستمان رو شده بود؛ فهمیده بودند که آب و غذامان تمام شده. دو سه تا منبع آب آوردند و پنجاه شصت متری کانال گذاشتند. شیرهای تانکر را بازگذاشته بودند و آب بازی می کردند.
شده بود کار هر روزشان؛ هی پُر می کردند؛ هی خالی می کردند.
***
باد، ماسه ها را می پاشید به سر و روی بچه ها.
آنها که زخمی شده بودند، می دانستند که دیگر آبی در کار نیست.
دهنشان پر از شن و ماسه شده بود. به هر کدامشان که می رسیدی، می گفت: «تو رو خدا! حالا که آب نیست، لااقل این ماسه ها رو از توی دهنم پاک کن».
***
وقتی بهم آب نرسید، آبش را داد بهم و گفت: «من زیاد تشنه ام نیست؛ نصفش رو خوردم؛ بقیه اش رو تو بخور».
من هم گرفتم و خوردم.
فرداش بچه ها گفتند که اصلاً لیوان ها نصفه بوده!
***
قمقه اش هنوز آب داشت و نمی خورد. از سر کانال تا تهش هی می رفت و می آمد و لب های بچه ها را با آب قمقمه اش تر می کرد.
ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود و به هم نچسبد.
***
هر کاری می کردند، خوابشان نمی برد. نیمه های شب بود که یک شیلنگ انداختند توی آسایشگاه و چند لحظه بعد، آب با فشار از شیلنگ راه افتاد؛ فقط چند ثانیه. بچه ها هول شده بودند. شیلنگ را دندان می گرفتند و سعی می کردند آب های روی زمین را بخورند؛ صورتشان را می گذاشتند روی زمین خیس.
شاید دیگر حالا حالاها آب گیرشان نمی آمد.
***
آب آسایشگاه را قطع کردند و آب را جیره بندی کردیم. تمام آبمان توی یک سطل بود و به هر نفر، پنج قاشق آب می رسید. سهم آن روز را خوردیم و خوابیدیم.
بیدار بودم و خودم را زده بودم به خواب که دیدم یکی بلند شد برود آب بخورد. به خودم گفتم: «بی خیال، شتر دیدی، ندیدی؛ شاید طفلکی خیلی تشنه اش شده».
تا دم سطل هم رفت؛ نخورد و برگشت توی جایش خوابید.
***
بچه که بود، توی هیئت، سقایی می کرد.
عراقی ها گرفتندش و بعدِ چند روز محاصره و بی آب و غذایی، زجرکشش کردند؛ به دست ها و پاهاش تیر زدند.
یک صبح تا ظهر، آب آب گفت تا شهید شد.
***
شلمچه، دور تا دورش آب است. خیلی از بچه ها همان جا، تشنه، شهید شدند.
***
یک شهید پیدا کردیم؛ طرف های سه راه شهادت. هیچی همراهش نبود؛ نه پلاک و نه کارت شناسایی؛ فقط یک قمقمه که پُر از آب بود.
روی قمقمه چیزی نوشته بود؛ قمقمه را شستیم تا بتوانیم بخوانیمش؛ نوشته بود: «قربان لب عطشانت یا حسین!»
***
بچه ها گیر افتاده بودند توی تنگه ابوقریب. طرف های ظهر خواستیم آب ببریم براشان. ورودی تنگه را عراقی ها حسابی می پاییدند. هر کس رد می شد، می زدندش؛ ردخور نداشت؛ با کلاش؛ با سیمینوف؛ با آرپی جی و با گلوله تانک. فهمیده بودند که اگر آب به بچه ها برسد، دخلشان آمده.
***
نشستم رو به روش؛ زانوهاش را جمع کرده بود توی سینه اش و چانه ش را گذاشته بود رو کنده زانوهاش.
قمقمه آبم را درآوردم و گرفتم طرفش. خیره شده بود به غروب و بغض کرده بود. از لب هاش آرام آرام قطره های خون، سُر می خورند زیر گلویش.
گفتم: «بخور دیگه! قسمت این جوری بود؛ حالا که تو زنده موندی، نباید تا ابد آب بخوری»؟
بغضش ترکید؛ اشک هاش راه افتاد و بریده بریده گفت: «آب… آب… آب… نمی دونی چه قدر از شنیدن اسمش حالم به هم می خورده. چی می گی تو؟ آب بخورم؟ برا چی؟ آب دیگه به چه دردی می خوره؟ آب فقط او موقع مزه داشت که همه با هم بودیم؛ آبِ اون جا آب بود و به درد می خورد. چه جوری من آب بخورم؛ تک و تنها»!
***
مجروح شده بود و آب می خواست. هر چی بهش می گفتیم که بابا آب نداریم، حالی اش نمی شد؛ گیر داده بود که «تشنه ام و آب می خوام». کف کانال زمین را چند متر کندیم؛ خاکش نم دار بود. تا گردن، کردیمش زیر خاک ها، بلکه تشنگی اش کمتر بشود؛ به یکی دو روز نکشید که همان چاله قبرش شد.
***
یواش یواش راه می رفتند؛ سرشان داد زدیم و هوار کشیدیم. تیر هوایی زدیم؛ اما فایده ای نداشت؛ تشنه شان بود.
خودمان هم آبمان داشت ته می کشید.
یکی قمقمه اش را از فانوسقه اش باز کرد و داد دستشان.
- چی کار داری می کنی؟
- من که تشنه ام نیست؛ آب رو بدم به این عراقی های بیچاره که تشنه شونه؛ ثواب داره.
***
قمقمه ام هنوز آب داشت؛ سر جمع، چهار پنج قلپ.
یک زخمی افتاده بود زمین؛ رفتم بدهم بهش؛ لب هاش بدجوری قاچ خورده بود. نگاهم کرد و گفت: «من تشنه ام نیست؛ بده به اون که خیلی تشنه شه».
پا شدم رفتم طرف آن که نشانم داده بود و قمقمه را گذاشتم رو لب هاش؛ قمقمه خونی شد. لب هاش خونی بود. با دست بی رمقش، دستم را کنار زد و یکی دیگر را نشان داد؛ رفتم طرف سومی و چند قطره آب ریختم توی دهنش؛ تمام کرده بود.
آمدم سراغ دوتای قبلی که آنها هم رفته بودند.
***
هر دو پاش قطع شده بود و بدجوری ناله می کرد.
توی راه که می بردندش اتاق عمل، هی می گفت «آب». دکتر گفت: «ایشالاّ وقتی از اتاق عمل برگشتی، آب هم می خوری».
به اتاق عمل نرسید که بخواهد برگردد.
***
- خسته نباشی!
- خسته نیستم؛ تشنه ام؛ یه چیکه آب اگه داری، بده بخوریم.
رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم که سه تا خمپاره آمد زمین.
دویدم بیرون سنگر؛ لب سنگر، ترکش خورده بود به گلوش؛ زانو زده بود. سلامی داد به آقا و بعد، افتاد زمین.
***
چند تا شهید توی اردوگاه بودند؛ از آنهایی که توی اسارت شهید شدند. رفتیم مرتبشان کنیم و بگذاریمشان یک گوشه. وقتی زیر بغل یکی شان را گرفتم که بلندش کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته، دستش را آوردم بالا؛ نوشته بود: «مادر! از تشنگی مُردم».
منبع:
محمد رضاپور، روزگاران، ج 12، کتاب عطش.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات